ای چهارشنبه سوری !!؟؟!

چهارشنبه سوری خوش بگذره دوستان! اما مواظب باشید٬ خیلی مراقب نارنجکها باشید...

برگردم ببینم سر این داستان چی اومد.....

پسره مونده بود چیکار کنه٬ از طرفی اوضاع خیلی سخت بود و زندگی به سختی اداره میشد٬

از طرف دیگه شنیده بود و دیده بود که شهر تاثیر بدی داره٬ حداقل روی آدمای اون اطراف.

اما بر خلاف خواسته پدر مادرا به نظر می رسید اونا تصمیم خودشون رو گرفته اند و می خواستند

که راه بهتری برای زندگی توی اون دهکده  پیدا بکنند. یه سحرگاه بی خبر از بقیه راه افتادند.

راه دراز و  سختی رو پیش رو داشتند. و تنها چیزی که باعث میشد از تصمیمشون منصرف نشوند٬

فکر یک زندگی آروم و راحت برای خودشون و خونوادهاشون بود که اونا دنبالش بودند......

زیاد وقت ندارم. تا بعد

هشتم مارس

یه چیزی یادم رفت....  فردا ۸ مارس هست! خیلی ها حتما میدانند ۸ مارس چه روزی هست!

بعضی ها هم نمیدانند. این روز را به همه تبریک میگم.

داستان او

خوب هستی که؟! خوب خدا رو شکر

به قول دوستان خدایا به حق.... هر چی رو می خوای از ما بگیر اما این .....  ...... رو از ما نگیر! آمیــــــــــــن!

و اما....

ماهها و سالها از پشت هم میگذشتند ٬ این ۲-۳ سال آخر بارون خیلی کم شده بود٬ یه رودخونه هم اون اطراف بود که از کم بارونی داشت خشک میشد٬ این دفعه پسره با یکی از اهالی اون اطراف که اونم جوونی کاری بود٬ تصمیم گرفتند فکری به حال اون منطقه بکنند. کلی نشستند فکر کردند٬‌دیدند که اگه بخوان چاه بزنند٬ کارشون خیلی سخته٬‌چون هم زمین خیلی سفته و هم سطح آب خیلی پایین. چند متری که زمین رو گود می کردند٬ به  یک لایه سختی میرسیدند که با ابزار آلات اونا هیچوقت از پسش بر نمی آمدند. گفتند چیکار کنیم چیکار نکنیم٬ یکیشون گفت بریم شهر پرسو جو کنیم ببینیم چه میشه کرد. اما یه مشکل بزرگ وجود داشت٬ پدر مادرا تا اسم شهر میامد٬ کفری میشدند٬ شهر نفرین شده بود و بچه های عزیز دردونه اونا نباید بهش نزدیک میشدند.

 

تا اینجاشو داشته باشین.... 

قرار بود یه قصه بنویسم اما رشته کار از دستم در رفت!

این آقا پسر قصه ما همه بار زندگی رو دوشش بود ٬ اما اصلا از این وضع ناراحت نبود٬ چون که داشت هم واسه خودش کار میکرد و هم واسه مادر پدرش و اونا رو هم عاشقونه دوست داشت. اون منطقه یه جوری بود که اگه یه سالی کم بارون می بارید به خاطر کم آبی محصولشون زیاد خوب نمی شد و خلاصه زندگی اهالی اونجا خیلی وابسته با بارون بود.

اسم پسر رو نمیدوم چی بود٬ بزارین بهش بگیم پسر! اون دور رو برا آدمای زیادی زندگی نمیکردند.  پسر همیشه تو این فکر بود که یه کاری بکنه که اوضاعشون بهتر بشه! مثلا فکر کرد که یه چاه بزنه تا اونقدر محتاج بارون نباشند. اما تا آمد شروع کنه یک بارون شدیدی گرفت که پسر با خودش گفت خوب چرا اینهمه زحمت بکشم٬ الان که داره بارون میاد٬ فردا هم معلوم نیست چی بشه. چون میدونست که برای به آب رسیدن خیلی باید به عمق بره٬ راستش رو بخواهید چند دفعه هم تا عمق ۴-۵ متری رفته بود اما دریغ از یک قطره آب!!!!

.... 

تو فکر می کنی چقدر می دونی؟

به مقدار لازم؟! کمتر٬ بیشتر؟  اصلا حالم خوبه؟ روزگار چو پرگار عاقبتم در میان گرفت به قول حافظ!!

میوام یه قصه تعریف منم!

یه وقتی توی یک روستای دور افتاده خونواده ای بودند که یه پسر داشتند.... روستاشون توی نا کجا آباد بود...

تنها درارایی شون یک تکه زمین بود که پسره روش کار می کرد....

بقیشو واسه دفعه بعد

Love the heart that hurts you, but never hurt the heart that loves you.