قرار بود یه قصه بنویسم اما رشته کار از دستم در رفت!

این آقا پسر قصه ما همه بار زندگی رو دوشش بود ٬ اما اصلا از این وضع ناراحت نبود٬ چون که داشت هم واسه خودش کار میکرد و هم واسه مادر پدرش و اونا رو هم عاشقونه دوست داشت. اون منطقه یه جوری بود که اگه یه سالی کم بارون می بارید به خاطر کم آبی محصولشون زیاد خوب نمی شد و خلاصه زندگی اهالی اونجا خیلی وابسته با بارون بود.

اسم پسر رو نمیدوم چی بود٬ بزارین بهش بگیم پسر! اون دور رو برا آدمای زیادی زندگی نمیکردند.  پسر همیشه تو این فکر بود که یه کاری بکنه که اوضاعشون بهتر بشه! مثلا فکر کرد که یه چاه بزنه تا اونقدر محتاج بارون نباشند. اما تا آمد شروع کنه یک بارون شدیدی گرفت که پسر با خودش گفت خوب چرا اینهمه زحمت بکشم٬ الان که داره بارون میاد٬ فردا هم معلوم نیست چی بشه. چون میدونست که برای به آب رسیدن خیلی باید به عمق بره٬ راستش رو بخواهید چند دفعه هم تا عمق ۴-۵ متری رفته بود اما دریغ از یک قطره آب!!!!

.... 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:43 ب.ظ http://iranmehre.persianblog.com

با سلام وبلاگ قشنگ و با حالی دارید. امیدوارم هر چه که می نویسید بازتابی از احساس و جریانات موجود در جامعه و برایند روح و احساس یک ایرانی باشد که قطعا همین‌طور نیز هست.
منتظر دیدار سبزتان هستم
پاینده باشید و سربلند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد