داستان او

خوب هستی که؟! خوب خدا رو شکر

به قول دوستان خدایا به حق.... هر چی رو می خوای از ما بگیر اما این .....  ...... رو از ما نگیر! آمیــــــــــــن!

و اما....

ماهها و سالها از پشت هم میگذشتند ٬ این ۲-۳ سال آخر بارون خیلی کم شده بود٬ یه رودخونه هم اون اطراف بود که از کم بارونی داشت خشک میشد٬ این دفعه پسره با یکی از اهالی اون اطراف که اونم جوونی کاری بود٬ تصمیم گرفتند فکری به حال اون منطقه بکنند. کلی نشستند فکر کردند٬‌دیدند که اگه بخوان چاه بزنند٬ کارشون خیلی سخته٬‌چون هم زمین خیلی سفته و هم سطح آب خیلی پایین. چند متری که زمین رو گود می کردند٬ به  یک لایه سختی میرسیدند که با ابزار آلات اونا هیچوقت از پسش بر نمی آمدند. گفتند چیکار کنیم چیکار نکنیم٬ یکیشون گفت بریم شهر پرسو جو کنیم ببینیم چه میشه کرد. اما یه مشکل بزرگ وجود داشت٬ پدر مادرا تا اسم شهر میامد٬ کفری میشدند٬ شهر نفرین شده بود و بچه های عزیز دردونه اونا نباید بهش نزدیک میشدند.

 

تا اینجاشو داشته باشین.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد