تو فکر می کنی چقدر می دونی؟

به مقدار لازم؟! کمتر٬ بیشتر؟  اصلا حالم خوبه؟ روزگار چو پرگار عاقبتم در میان گرفت به قول حافظ!!

میوام یه قصه تعریف منم!

یه وقتی توی یک روستای دور افتاده خونواده ای بودند که یه پسر داشتند.... روستاشون توی نا کجا آباد بود...

تنها درارایی شون یک تکه زمین بود که پسره روش کار می کرد....

بقیشو واسه دفعه بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد