خیلی سخته!

تو یه اتاق ۲۰ متری زندگی کنی که اجاره ای باشه. همه زندگیت و دار و ندارت هم همونجا باشه!! یک تخت که وقتی روی اون میشینی٬ صداش دنیا رو پر میکنه. شبا وقت خواب مجبوری تکون نخوری تا بتونی بخوابی.

یه قاب عکس کهنه رو دیواره. عکس بابا مامانشه. هر وقت میبیندش یادش میاد به زمانی که یه عکاس دوره گرد اومده بود توی دهکده. خیلی ها اصلا نمیدونستن عکس چیه٬ چه روزایی داشت!!  اما حالا توی یک شهر دور و شلوغ خیلی دلش میگیره.

آرزو میکرد کاش برگرده٬ اما دلایل زیادی داشت که نمی تونست اینکار رو بکنه٬ مهمترینش این بود که باید دست خالی برمی گشت٬ حالا میدونست که چه جوری میتونه به مردمش کمک کنه٬ اما پول کافی نداشت که وسایل لازم رو بخره... و خیلی چیزای دیگه.....تصمیمشو گرفته٬ باید هر چه زودتر یه پول حسابی بزنه به جیب. گاهی فکرای عجیبی به سرش میزنه.........

ما که دستامون به هم نمی رسه. می رسه؟

I don't want to love her , but  I do

شیوه شهر آشوبی

 

اینو حتما شنیدین

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند!

این چه حکایتی است که بیچاره عشقا باید حفا بکشن و معشوقا ظلم کنند؟ آخه این چه فرهنگ عاشق کشیه که ما داریم. عاشق بیچاره بلا نسبت مثل سگ ستم بکشه که چی بشه؟ میدونم قبلا هم در این مورد غر زده بودم ٬ پوزش می طلبم!

بهتره کمی به عقب برگردیم

مدتی بود پسره یادش رفته بود که اصلا واسه چی اومده، کم کم داره به خودش میاد. واسه پیدا کردن یه راه حل اومده بود. هر چند از در آمدش واسه خونواده می فرستاد اما این کافی نبود. توی محله خودشون آدم محبوبی بود. زندگی سخت اما آرومی داشتند. حالا چی؟! قدیما توی روستاشون بزرگترا شدیدا مخالف شهر و شهریها بودند. عقیده داشتند هر کی اونطرفی بره بیچاره میشه شایدم فاسد میشه. اطراف محلشون یه جنگل سرسبز بوده ، که اینروزا به خاطر کم بارونی تقریبا داره نابود میشه. اون ته مه های جنگل میگن یه چیزی بوده که کسی جرات نمی کرده اون طرفا بره. هر کی هم میرفته دیگه خبری ازش نمیشده. شاید  واسه اینه که هنوزم از شهر بدشون میاد. یه افسانه قدیمی میگه یه دیوونه تو جنگل زندگی میکرده که ...

تنها توی تاریکی اتاق نشسته بود و داشت به این چیزا فکر میکرد. حسابی غمگین و تنها. از یه طرف اینجا داشت جا میافتاد. از طرفی خیلی نگران خونواده و دوستاش تو دهکده بود. تصمیم گرفت واسه اونا کاری بکنه.

راستی دیدین تا حالا کسی سرطان فکر داشته باشه. یه موضوعی داره تو مخم سوت میکشه. چرا ما آدما اینقدر نگران عذاب وجدانمون هستیم؟ نمیشه از اول مواظب باشیم تا بعدا عذاب وجدان نگیریم؟ نمونش این پسره. پشیمونه که اومده اینجا و نزدیک بود که قید خونوادشو بزنه. اون دختری هم که دوستش داشت و حالا ولش کرده رفته با کسی دیگه، هر چند وقت یه بار میاد و احواش رو میگیره یواشکی. اونم عذاب وجدان داره که چرا اول به این گفته دوسش داره اما حالا اونقدر دوسش نداره که باهاش بمونه ولی میترسه بیچاره افسرده بشه!! نه اینطوری نیست میخواد بگه من آدم خوبی هستم. خوب ما با هم تفاهم نداشتیم، به درد همدیگه نمیخوردیم، بفهم اینو.... این افکار تو مغزش دارن مثل پروانه می چرخن.

 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم نتوانم

گذر از پیش تو هرگز نتوانم

....

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن.

سفر کردم اما....