بهتره کمی به عقب برگردیم

مدتی بود پسره یادش رفته بود که اصلا واسه چی اومده، کم کم داره به خودش میاد. واسه پیدا کردن یه راه حل اومده بود. هر چند از در آمدش واسه خونواده می فرستاد اما این کافی نبود. توی محله خودشون آدم محبوبی بود. زندگی سخت اما آرومی داشتند. حالا چی؟! قدیما توی روستاشون بزرگترا شدیدا مخالف شهر و شهریها بودند. عقیده داشتند هر کی اونطرفی بره بیچاره میشه شایدم فاسد میشه. اطراف محلشون یه جنگل سرسبز بوده ، که اینروزا به خاطر کم بارونی تقریبا داره نابود میشه. اون ته مه های جنگل میگن یه چیزی بوده که کسی جرات نمی کرده اون طرفا بره. هر کی هم میرفته دیگه خبری ازش نمیشده. شاید  واسه اینه که هنوزم از شهر بدشون میاد. یه افسانه قدیمی میگه یه دیوونه تو جنگل زندگی میکرده که ...

تنها توی تاریکی اتاق نشسته بود و داشت به این چیزا فکر میکرد. حسابی غمگین و تنها. از یه طرف اینجا داشت جا میافتاد. از طرفی خیلی نگران خونواده و دوستاش تو دهکده بود. تصمیم گرفت واسه اونا کاری بکنه.

راستی دیدین تا حالا کسی سرطان فکر داشته باشه. یه موضوعی داره تو مخم سوت میکشه. چرا ما آدما اینقدر نگران عذاب وجدانمون هستیم؟ نمیشه از اول مواظب باشیم تا بعدا عذاب وجدان نگیریم؟ نمونش این پسره. پشیمونه که اومده اینجا و نزدیک بود که قید خونوادشو بزنه. اون دختری هم که دوستش داشت و حالا ولش کرده رفته با کسی دیگه، هر چند وقت یه بار میاد و احواش رو میگیره یواشکی. اونم عذاب وجدان داره که چرا اول به این گفته دوسش داره اما حالا اونقدر دوسش نداره که باهاش بمونه ولی میترسه بیچاره افسرده بشه!! نه اینطوری نیست میخواد بگه من آدم خوبی هستم. خوب ما با هم تفاهم نداشتیم، به درد همدیگه نمیخوردیم، بفهم اینو.... این افکار تو مغزش دارن مثل پروانه می چرخن.

نظرات 2 + ارسال نظر
رضوان شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 ق.ظ http://dosetdaram6ta.blogsky.com

در کل وبلاگ خوبی بود موفق باشید

الف.ک شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ

یه سئوال داشتم.. اما نمی‌دونستم درستِ اینجا بپرسم یا نه.. به خاطر همین تو وبلاگ خودم پرسیدم...
لطف می‌کنین یه سر بیاین اونجا٬ جواب بدین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد