وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتار و شکست، شوق پرواز و نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار و می دادن عشق آغاز و نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
**
اما لحظه ای رسید لحظه پریدن و رها شدن میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوار و شکست
نقش آسمون صبح میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشن و دید
تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت
یک روز قبل از دوم اردی بهشت 1383، و دو روز مانده به ....
کاشکی....، نه....، چه فایده، دیگه وقتش رسیده. هیچ فاجعه ای نمی خواد رخ بده، تا امروز خودم وقتمو تلف می کردم ، از فردا مجبورم که تا یه مدت زورکی عمرمو هدر بدم. فرقش چیه؟
فرقش اینه که هر کار بیهوده اجباری می تونه آدمو دیوانه کنه، هر چند همین حالا هم ای ی ی همچین یه نموره، شایدم بیشتر، دیوانه هستم.
اینجا خیلی جای خوبیه، قابلیتهای زیادی داره که آدم میتونه ازش استفاده کنه، حیف که من سوادشو ندارم. از اینکه گاهی باعث میشم دوستان عزیزی به خاطر اومدن به اینجا وقتشون و .... تلف بشه ، شرمنده هستم. فکر کنم تا یه مدت نتونم بلاگم، هر چند که شاید به همون دلیل قبلی، اینجوری بهتر باشه. به هر روی از ته قلب از همه متشکرم.
احضار شدیم.
آقا زوره ٬ راه رفتنی و باید رفت٬ ما که رفتیم خودمون خلاص کنیم. خدا بخیر بگذرونه.
***
پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام
به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه
با تو رفتم، بی تو باز آمدم
از سر کوی او دل دیوانه
پنهان کردم در خاکستر غم
آن همه آرزو دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام
به مزار سینه ام