مرغ خسته!


وقتی که دستای باد   قفس مرغ گرفتار و  شکست، شوق پرواز و نداشت

وقتی که چلچله ها    خبر فصل بهار و می دادن   عشق آغاز و نداشت

دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت

واسه پرواز بلند  تو پرش هوس نداشت

شوق پرواز توی ابرا   سوی جنگلای دور

دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور

 

**

 

اما لحظه ای رسید    لحظه پریدن و رها شدن   میون بیم و امید

لحظه ای که پنجره  بغض دیوار و شکست

نقش آسمون صبح میون چشاش نشست

مرغ خسته پر کشید و افق روشن و دید

تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید

لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت

با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد