صدا کرد مرا

نگو

تو چیزی گفتی و

من مردم و زنده شدم باز

و این چنین بود که

روزگار سپری میشود

و من پر میشوم از سیاهی نبودن تو

نظرات 2 + ارسال نظر
باغ رویاها یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ب.ظ http://www.baghroyaha.blogsky.com

سلام . خوبی؟دست نوشته هات رو خوندم و لذت بردم البته نه از غمت از نوشته هات موفق باشید

قاصدک سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

قشنگ بود
.
.
.
زمانی که باد بوی تورا می برد،خوابم برده بود
رویا هوش از سرم می برد
و من گمشده ی آشنایی دور بودم
قاصدکم را فرستاده بودم سراغ رنگین کمان
که کمی رنگ ترا بگیرد-که پیدا نکرد!-
یاس و ستاره پچ پچ می کردند
باد که رفت از خواب پریدم
باد یاد ترا برده بود
سخت گریستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد