-
سال نو مبارک
شنبه 4 فروردینماه سال 1386 13:30
سلام سال نویی به همه دوستان گلم٬ نه٬ از گل بهتر سال نو مبارک امید وارم این کوتاهی منو ببخشین این اواخر به خاطر آخر سال کارا زیاد بود٬ نشد که زودتر بیام این اوایل سال ۸۶ هم مسافرت بودم و الان خلاصه هر چند یکم دیر٬ سال نو مبارک منو رو بپذیرید. امیدوارم که سال متفاوت و خیلی بهتری برای همه باشه. این قصه ما هم که رو هوا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 18:05
خیلی سخته! تو یه اتاق ۲۰ متری زندگی کنی که اجاره ای باشه. همه زندگیت و دار و ندارت هم همونجا باشه!! یک تخت که وقتی روی اون میشینی٬ صداش دنیا رو پر میکنه. شبا وقت خواب مجبوری تکون نخوری تا بتونی بخوابی. یه قاب عکس کهنه رو دیواره. عکس بابا مامانشه. هر وقت میبیندش یادش میاد به زمانی که یه عکاس دوره گرد اومده بود توی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 01:09
I don't want to love her , but I do
-
شیوه شهر آشوبی
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 13:40
اینو حتما شنیدین عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند! این چه حکایتی است که بیچاره عشقا باید حفا بکشن و معشوقا ظلم کنند؟ آخه این چه فرهنگ عاشق کشیه که ما داریم. عاشق بیچاره بلا نسبت مثل سگ ستم بکشه که چی بشه؟ میدونم قبلا هم در این مورد غر زده بودم ٬ پوزش می طلبم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 02:09
بهتره کمی به عقب برگردیم مدتی بود پسره یادش رفته بود که اصلا واسه چی اومده، کم کم داره به خودش میاد. واسه پیدا کردن یه راه حل اومده بود. هر چند از در آمدش واسه خونواده می فرستاد اما این کافی نبود. توی محله خودشون آدم محبوبی بود. زندگی سخت اما آرومی داشتند. حالا چی؟! قدیما توی روستاشون بزرگترا شدیدا مخالف شهر و شهریها...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 18:08
با تو گفتم حذر از عشق ندانم نتوانم گذر از پیش تو هرگز نتوانم .... تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن. سفر کردم اما....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 دیماه سال 1385 17:23
تا حالا همچین موجودی ندیده ام از بیخ همه چیز رو زیر سوال میبره از همه چیز متنفره در عین حال یه چیزایی رو دوست داره. وسط رفاش سوتی میده فکر کردم داره از چیزی رنج میبره و میخواد به زور سعی کنه خودش رو سنگذل نشون بده و بی قید و شرط زده به سیم آخر... پسره قصه من داره میره طرف یه همچین آدمی. ..
-
فکر میکنی میدونی؟
چهارشنبه 27 دیماه سال 1385 21:08
وقتی که گفتی تورو نمی خوام تو نمیدونی من چی کشیدم باورم نمیشه که تو دیگه نیستی حالا تو رفتی و من اینجا تنهام یه شوخی بود وقتی گفتی تو رو نمیخوام خیال می کردم می خوای بترسم هنوزم باور نکردم دوری چشمات منو شکسته زنجیر دلت دستام و بسته بگو کی مارو تنهایی دیده شاید همون چشممون زده تو باور نکن هر کی که گفت پیشت میمونم پیشت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 18:05
شما آینده یه پسر حدودا ۲۰ ساله رو که تازه میخواد دیپلم بگیره و کمی تا قسمتی در حال عاشق شدن هست٬ چگونه میبیند؟ هرچی دارم سعی میکنم طرف این چیزا نره نمیشه٬ حرف گوش نمیده!! تازه یه جریانهایی هم داره اتفاق میافته!! خونه تیمی میره حالا دیگه واسه من؟؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 17:52
اون تو که بود تحت تاثیر در باغ سبزها با خودش گفت چه ایرادی داره٬ پس انداز این چند ماه میدم٬ اگه گرفت که خوبه دیگه٬ اگرم نشد ٬ خوب فکر می کنم که ۴-۵ ماه دبرتر اومدم سر کار توی این شهر....اما بابا عجب گیر سه پیچ داده بودند. با اون عقل ناقصش فهمیده بود که به زودی کار این سیستم تعطیل میشه. خلاصه به هزار دلیل و هزار و یک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دیماه سال 1385 18:27
یه توضیح کوچولو من مدتی قبل شروع کردم به بازگوکردن قصه زندگی یه آدم.اما یکم که پیش رفتم دیدم سخته٬ واسه همین گاهی یه تکه هایی از زندگیش رو میارم٬ واسه دوستایی که نمیدونن موضوع پست قبلی چیه اینو گفتم... ادامه اش اینه که پسر قصه من دعوت شده بود به یک از این خانه های تیمی تجارت شبکه ای!!! شنیدین شما؟ حالا فکر کنید این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دیماه سال 1385 21:34
این دوست ما همین طوری که مشغول کار و کاسبی بود٬ تصمیم گرفت که یه چیزایی یاد بگیره٬ واسه همین به مدرسه بزرگسالان میره. اونجا یه دوست جدید پیدا میکنه که اون رو تشویق میکنه که مثل خودش وارد یک کار نون و آب دار بشه! این پسره ساده هم حالیش نیست این چیزا که قبول میکنه و .....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 18:35
عجب! چه مرگشه امروز پابلیش نمیشه خواستم بگه اگه آدم بتونه راستکی اعتراف اساسی بکنه خیلی شهامت میخواد. آفرین آخرین آرزو اما من شهامتشو نداشتم .... بگذریم راستی چرا بارون نمیاد؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 21:42
میخوام یه موضوعی رو مطرح کنم که شاید خیلی ها باهاش برخورد داشتند تا حالا٬ من دوستی دارم که همیشه از کارش واسه من تعریف میکرد و از درآمد خوبش می گفت٬ اما هرچی میگفتم کارت چیه دقیقا؟ میگفت یه روز خودت بیا از نزدیک ببین!! خلاصه کلی من رو وسوسه کرد و یک روز رفتیم محل کارش. عجب محل کار باحالی مارو نشوندن پشت یه میز و ۴-۵...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 17:54
صدا کرد مرا نگو تو چیزی گفتی و من مردم و زنده شدم باز و این چنین بود که روزگار سپری میشود و من پر میشوم از سیاهی نبودن تو
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 17:33
پی نوشت.... من گفتم به کسی اعتماد ندارم٬ واقعا گاهی ندارم٬ اما وقتی با یه دوست یا غریبه همصحبت میشم٬ نمی تونم جواب سوال هاشون رو الکی بدم یا دروغ بگم ٬ تازه ناخودآگاه یک چیزهایی رو هم لو میدم که اصلا پرسیده نشده!!! چون قاصدک قبلا ۵ تا اعترافشو نوشته بجای ایشون از نویسنده آخرین آرزو خواهش میکنم که وارد بازی بشوند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 18:43
عجب دنیای عجیبی شده؟! راس راس مفت و مجانی از آدم اعتراف میگیرند؟؟!! سخته ۱- من همیشه اعتماد به نفسم کم بوده٬ واسه همین الآن باورم نمیشه که اینجا هستم!! ۲-وقتی می خوام یه جای مهم حرف مهمی بزنم٬ صد دفعه تو ذهنم تمرینش می کنم٬ اما آخرشم یه چیز دیگه میگم و گند می زنم!! ۳- به هیچکس اعتماد ندارم٬ واسه همینه که دارم اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 دیماه سال 1385 18:38
دیدین پاییز تموم شد و جوجه ها رو نشمردیم!!! آخ که چه حیف شد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 21:01
جوجه رو آخر پاییز می شمارند؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 17:11
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذرماه سال 1385 18:20
شاخه ای تکیده گل ارکیده با چشمای خسته لبهای بسته غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته آشنای درده خورشیدش سرده تو قلبه سردش غم لونه کرده مهتاب عمرش در پشت پرده هر ماه سالش پاییزه سرده دستای ظریفش تو دست مادر پیکر نحیفش چون گل پرپر از محنت و درد آروم نداره سایه سیاهی رو بخت شومش ارکیده تنهاس زیر هجوش طوفان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1385 21:21
آن روزها رفتند آن روزهای خوب
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 19:09
شنیدم زندگی ۲ چیز بیشتر نیست یا مرگ آرزو٬ !! یا آرزوی مرگ . !!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 19:29
.... سالها هست که در گوش من آرام آرام رفتن گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت؟!؟!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 22:11
Love is like the ocean, burning in devotion When you go, go, go, oh no Feel my heart is burning, when the night is turning I will go, go, go, oh no Baby I will love you Every night and day Baby I will kiss you But I have to say No face, no name, no number Your love is like a thunder I'm dancing on a fire, burning in...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1385 13:03
یه روزی میاد که نمی دونیم کی هستیم یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد شیرین شیرینم ندی زندگیمو بر باد ندی زندگیمو بر باد من نمیگم فرهاد کوهکنم من تیشه به کوهها که نمی زنم من فرهاد عاشقم قلم تیشمه از تو نوشتن همه اندیشمه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 23:59
عید فطر مبارک! به همراه ۳ روز تعطیلی ٬ نوش جان!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 21:52
سلام! بعد از این همه مدت بازم سلام! باران! خیلی دلم برای باران تنگ شده! اونقدر که دلم میخواد بگم... وای باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ ....... راستی این پسرک قصه ما بد جوری سرش به سنگ خورده!
-
ما سر افشانیم
جمعه 21 مهرماه سال 1385 00:49
ما که نفهمیدیم جریان چیه؟ اما دوستان می گن که از تقسیم اختلاف پتانسیل بر مقاومت بدست می آد. آره؟ شما جانم چراغی به این روشنی دارین، دیگه چه احتیاجی به شمع دارین؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 18:08
حالا دیگه 4 چشم هم شدیم!! اشکال نداره، اینم بمونه P: