-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 18:09
یادت نره دوست دارم خیلی دلم تنگه برات
-
فراموشی چیز خوبیه، فراموش کنید!
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 18:40
شمع دانی که لب مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت ای عاشق دیوانه سوختی فراموش شدی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهرماه سال 1385 18:22
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود -------- تبریک به خاطر آمدن مهر ، در روزگار مهر ورزی هم هستیم، امید وارم که مهر ورزی یادمون نره! شروعش که با سر درگمی ساعتهای کاری بوده ، خدا به داد برسه... اینا میدونن چی میخوان؟
-
پایان عطش تابستان
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 13:30
نمی دونم چه کار باید کرد؟ مهر پاییز، قشنگه؟ آره حتما . تو میخوای چکار کنی؟ همین جوری دست روی دست؟ نه چرا؟ دست بالای دست بسیار.... تو هم برو
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 06:08
نگو بار گران بودیم رفتیم بگو با دیگران بودیم و رفتیم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 18:33
عجب اتفاقهای همزمانی میخواد این هفته بیفته! مبارک باشه!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 02:49
چشمامو رو هم میزارمو تو رو به یادم میارمو .... دلا همه بیقرار عشقن اما عشقه که واسه تو بی قراره
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 09:27
خانه از پای بست ویران است
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 01:31
شمارش معکوس
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 14:34
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم به معنای این بیت فکر کنید! از این دست اشعار زیاد داریم. هر چند به نظرم خیلی زیباست٬ اما چرا تو ادبیات ما ین اتفاق افتاده؟! و به قول یک دوست عزیز جایگاه عاشق اینقدر پست شده؟ قبول ندارید؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 20:19
همه جا رو گشتم از تو رد پایی نیست که نیست هیچ کجایی یه نشونی یا صدایی نیست که نیست
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 02:03
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
-
تقصیر کیست؟
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 11:15
سلام! چه سلامی؟! اصلا حوصله دارید در مورد فوتبال ؟ شما فکر میکنید یک روزی بیاید که تیمهای فوتبال ایرانی یاد بگیرند چه جوری می شود دفاع کرد؟ حالا تو کنار گود نشسته ای می گویی فضا را ببند؟ راست میگویی خودت آقای ایتالیایی کاش کمی از دفاع ایتالیاها را یاد میگرفتی به جای؟؟ درست نیست انتقاد کردن در این شرایط! اما چرا هیچوقت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 11:42
... ابری رسید -چهره درخت از شعف شکفت.... ای ابر٬ ای بشارت باران آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟! غرید تیره ابر.... ... چوب درخت کهن بسوخت... ...دیدم که گردباد حتی خاکستر وجود مرا با خود نمیبرد.
-
کجا رفتی چرا رفتی
شنبه 6 خردادماه سال 1385 16:23
دیشب با هم رفته بودند یه مهمونی!! عجب مهمونی بود. خیلی بهشون خوش گذشت. اون هفته یه نامه داشت. از خونوادش بود. خیلی نگران بودند. تصمیم گرفته یکم خودشو جمع و جور کنه تا به کارش برسه. فکرش این روزا خیلی مشغوله. دوست دخترشم( بابا تازه اومدی شهر تو رو چه به این حرفا) ولش کرده رفته با یکی دیگه. یه دوست صمیمی هم پیدا کرده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 20:00
سلام بعد از مدتها. سلام بابا این پسره رفت شهر دیگه همه چیو فراموش کرد. رفته گارسن شده و عاشق شده و بی خیال همه فک و فامیل... عجب دنیایی شده.......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 11:05
تورا من چشم در راهم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1385 03:46
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که اورا دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
-
سال نو مبارک
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 01:49
سال نو مبارک!! امید وارم این سال جدید برای همه سالی پر از شادی باشه برای همه٬ مخصوصا ایرونیا و به ویژه شری جان! خوب شد؟
-
ای چهارشنبه سوری !!؟؟!
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 17:17
چهارشنبه سوری خوش بگذره دوستان! اما مواظب باشید٬ خیلی مراقب نارنجکها باشید... برگردم ببینم سر این داستان چی اومد..... پسره مونده بود چیکار کنه٬ از طرفی اوضاع خیلی سخت بود و زندگی به سختی اداره میشد٬ از طرف دیگه شنیده بود و دیده بود که شهر تاثیر بدی داره٬ حداقل روی آدمای اون اطراف. اما بر خلاف خواسته پدر مادرا به نظر...
-
هشتم مارس
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 20:03
یه چیزی یادم رفت.... فردا ۸ مارس هست! خیلی ها حتما میدانند ۸ مارس چه روزی هست! بعضی ها هم نمیدانند. این روز را به همه تبریک میگم.
-
داستان او
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 19:23
خوب هستی که؟! خوب خدا رو شکر به قول دوستان خدایا به حق.... هر چی رو می خوای از ما بگیر اما این ..... ...... رو از ما نگیر! آمیــــــــــــن! و اما.... ماهها و سالها از پشت هم میگذشتند ٬ این ۲-۳ سال آخر بارون خیلی کم شده بود٬ یه رودخونه هم اون اطراف بود که از کم بارونی داشت خشک میشد٬ این دفعه پسره با یکی از اهالی اون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 18:12
قرار بود یه قصه بنویسم اما رشته کار از دستم در رفت! این آقا پسر قصه ما همه بار زندگی رو دوشش بود ٬ اما اصلا از این وضع ناراحت نبود٬ چون که داشت هم واسه خودش کار میکرد و هم واسه مادر پدرش و اونا رو هم عاشقونه دوست داشت. اون منطقه یه جوری بود که اگه یه سالی کم بارون می بارید به خاطر کم آبی محصولشون زیاد خوب نمی شد و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 18:25
تو فکر می کنی چقدر می دونی؟ به مقدار لازم؟! کمتر٬ بیشتر؟ اصلا حالم خوبه؟ روزگار چو پرگار عاقبتم در میان گرفت به قول حافظ!! میوام یه قصه تعریف منم! یه وقتی توی یک روستای دور افتاده خونواده ای بودند که یه پسر داشتند.... روستاشون توی نا کجا آباد بود... تنها درارایی شون یک تکه زمین بود که پسره روش کار می کرد.... بقیشو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1384 19:25
Love the heart that hurts you, but never hurt the heart that loves you.
-
عشق الهی
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 02:47
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز آن را که منم منصب معزول کجا گردد آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز از اشک شود ساقی این دیده من لیکن بیمار شود عاشق اما بنمی میرد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر آواره عشق ما آواره نخواهد شد وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد آن خاره که شد گوهر او...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 03:05
روزهای عجیبی است! همه مشغول عزاداری هستند٬ خیلی جالب است به نظر میرسد امام حسین شهید شد که مردم برایش عزاداری کنند! اما فکر نکنم اینطوری باشه! بابا امام حسین واسه چیز مهمتری شهید شد. آدم دلش میگیره از این مردم ریاکار! مردم هیچی نفهم و ریاکار
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 02:43
این روزا رو فراموش نکنید یادتون باشه که چه حرفهایی زده میشه و چه وعده وعیدهایی داده میشه! خواهش میکنم فراموش نکنید! حافظه تون رو تقویت کنید! فراموش نکنید! ای آخر حافظه تاریخی؟؟!!
-
میاد اون روزی؟
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 02:27
خسته ام! خسته از این که همش غر بزنم و کاری از دستم بر نیاد!
-
دل درد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 02:37
خفه شدم دیوانه شدم از این همه .....؟!! واقعا که آدم حالش به هم میخوره؟!! آخه اینم شد زندگی؟ به برگ گل نوشتم من ؟!!! ؟ آدم میترسه ۲ کلمه حرفه حساب بنویسه؟! آخه بابا جان٬ شما ببین بقیه چیکار کردن؟ چقدر خون دل خوردن؟ چقدر جنگیدند! فکر کردین با این یکی چند سال میتونین چیزی رو عوض کنید؟ قرنها کار طاقت فرسا میبره! اینقدر...