به تو میگم که نشو دیوونه ای دل
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
من دیگه بچه نمیشم٬ آه
دیگه بازیچه نمیشم

به تو میگم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و دردسر نداره


باور نمیکنین !
آره میدونم باور نمی کنین. خودمم باورم نمیشه. شایدم الان تو خواب باشم.
....
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


خیلی جالبه مگه نه؟
آخه من از کجا باید بفهمم جریان چیه؟ از پشت اون نقاب من چی رو بخونم.

زندگی خیلی مسخره است٬ همیشه درست وقتی که فکر می کنی همه چی تمومه٬ تازه می بینی که نه بابا٬ تازه شروعشه.   


اما اونی که دوسش داره ٬ یه روزی میذاره میره٬ اون وقت آسمون دلش میگیره....
اینا رو کجا شنیدین؟
محشر؟


ظلمات مطلق نابینایی
احساس مرگزای تنهایی
چه ساعتی است از ذهنت میگذرد
چه روزی چه ماهی از چه سال کدام قرن کدام تازیخ کدام سیاره
....


اگه بدونی...

روزهای همچین بدی نیستن این روزا، هر چند روز بد وجود نداره، این خود من هستم که باعث بد یا خوب بودن روزا می شم. امشب برگشتم کمی از نوشته های قبلیم رو خوندم، هر چند نمیشه اسمشونو نوشته گذاشت، اما نا امید کننده بود. انگاری دارم با دنده پنج پسرفت میکنم...

 

دست من وقت نوشتن

شکل اسم تورو داره

وقت خوندن صورت من

            خنده هاتو کم میاره ...

یک روز بلند آفتابی

...
آنگاه ز دور دست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و های های دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود خدای دریا
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
...

سلااااااااام

خوش اومدی....

اینجا چند روز خراب بود٬ آره؟