این شعر رو هم از وبلاگ زیبای سودا کپی کردم.
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت،نه تو را خاطر غربت
دل نهادن به صبوری، که جز این چاره ندانم
گاه گویم که بنالم، ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است،چه حاجت به بیانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را، ز کمندت برهانم
سخن از نیمه بریدم، که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد...
دیگر خیالم از همه سو راحتست!!
...