یه توضیح کوچولو
من مدتی قبل شروع کردم به بازگوکردن قصه زندگی یه آدم.اما یکم که پیش رفتم دیدم سخته٬ واسه همین گاهی یه تکه هایی از زندگیش رو میارم٬ واسه دوستایی که نمیدونن موضوع پست قبلی چیه اینو گفتم...
ادامه اش اینه که پسر قصه من دعوت شده بود به یک از این خانه های تیمی تجارت شبکه ای!!! شنیدین شما؟ حالا فکر کنید این بیچاره ساده دل دهاتی ٬ وارد همچین محیطی بشه چه به سرش میاد٬ من که فکر کنم بیچاره تو رو در وایستی گیر میکنه و همه پس اندازش رو به باد بده. بعدا...
راستی شما تا حالا سوسک کشتین؟ بعدش چه احساسی داشتین؟
نباید رودروایستی کنه اونم تو اینجور چیزها برای منم پیش اومده اما بدون رودروایستی گفتم نه
آره احساس شجاعت داشته بیدم:دی
اون D: تو یاهو تو چت همون نیشه
دیگران که با کفش و دمپایی میکشتن احساس قرچ-قرچ داشتم!
با اسپری که میکشتن٬ احساس خفگی...!
با انبر که میگرفتن ٬ احساس لهشدگی لای تیرآهن...!
من٬ خودم یه بار که روی پردهی اتاق دیدم٬ پنجره رو باز کردم و یه فرصت بهش دادم که بره... و رفت.
اما اعتراف میکنم که چند بار با آب غرقشون کردم...
کاش یادم میرفت که وقتی از روی دستم رد شد چه احساس ... داشتم!اون وقت شاید اون چندتا هم غرق نمیشدن...
سلام آقا مهرزاد.وبلاگ با مزه ای دارید. راستی:من تا حالا زیاد سوسک کشتم ولی احساس خاصی نداشتم شایدم دقت نکردم بذار بار بعدی ببینم....!!!!
به دفتر خاطرات منم سر بزنی خوشحال میشم از حضور سبزت. یا حق.