چهارشنبه سوری خوش بگذره دوستان! اما مواظب باشید٬ خیلی مراقب نارنجکها باشید...
برگردم ببینم سر این داستان چی اومد.....
پسره مونده بود چیکار کنه٬ از طرفی اوضاع خیلی سخت بود و زندگی به سختی اداره میشد٬
از طرف دیگه شنیده بود و دیده بود که شهر تاثیر بدی داره٬ حداقل روی آدمای اون اطراف.
اما بر خلاف خواسته پدر مادرا به نظر می رسید اونا تصمیم خودشون رو گرفته اند و می خواستند
که راه بهتری برای زندگی توی اون دهکده پیدا بکنند. یه سحرگاه بی خبر از بقیه راه افتادند.
راه دراز و سختی رو پیش رو داشتند. و تنها چیزی که باعث میشد از تصمیمشون منصرف نشوند٬
فکر یک زندگی آروم و راحت برای خودشون و خونوادهاشون بود که اونا دنبالش بودند......
زیاد وقت ندارم. تا بعد
سلام وبلاگ قشنگی داری به من هم سر بزن.
بای
بی معرفت سال نو مبارک خوب بلدی داستان بنویسی نمیتونی تبریک بگی؟
بد