وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتار و شکست، شوق پرواز و نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار و می دادن عشق آغاز و نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
**
اما لحظه ای رسید لحظه پریدن و رها شدن میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوار و شکست
نقش آسمون صبح میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشن و دید
تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت