این شعر رو هم از وبلاگ زیبای سودا کپی کردم.
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت،نه تو را خاطر غربت
دل نهادن به صبوری، که جز این چاره ندانم
گاه گویم که بنالم، ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است،چه حاجت به بیانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را، ز کمندت برهانم
سخن از نیمه بریدم، که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سلام
خوبید؟
ممنونم سر زدید...شعر زیبایی بود...
بازم بیایید اونورا خوشحال میشم...
شاد...پیروز و پاینده باشید...
درود . شعر قشنگی بود . وبلاگ خوبی داری .موفق باشی....
یاحق
برای عرض تشکر اومدم اینجا و دیدن مطالب جدید...اپدیت نکرده بودید ولی دوباره این شعر زیبا رو خوندم و دوباره غرق لذت شدم...واقعا زیبا بود...
ممنونم که سر میزنید و خوشحالم میکنید...
باز هم منتظر حضور گرمتون در کلبه محقر خودم هستم...
سبز و برقرار باشید...